
قسمت اول:
آخرای ترم بود
امتحانارو داده بودمو برای دیدن نمره ها به دانشگاه میرفتم
یه روز که به دانشگاه رفتم همه ی دوستام برای دیدن نمره هاشون اومده بودن
یکی دو ساعتی که گذشت همه رفتن
اتوبوسای دانشگاه دیر به دیر میومدن
منم مشغول کاری بودم و نتونستم با دوستام برم
فقط من موند مو یکی ازپسرای کلاس که با خواهرش اومده بود
کارم تقریبا تموم شده بود
خواهر همکلاسیم بهم گفت ما داریم با یه ماشین میریم دم در دانشگاه
تو هم اگه میخوای بیا تا معطل اتوبوسا نشی
قبول کردم
وقتی باهاش به طرف ماشین رفتم دیدم ماشین (همون پسری که یک بار خوابش را دیدم )
یه لحظه وایسادم
نمیدونستم سوار ماشین بشم یا نه
فرصت برای تصمیم گیری خیلی کم بود
سوار ماشین شدم
اون پسر داشت با موبایل حرف میزد
بعد از اینکه حرفش تموم شد عینکشو به چشمش گذاشت و با همکلاسی من گرم صحبت شد
اونا همدیگه رو میشناختن
و اون پسر دا شت در مورد خودش با همکلاسیم صحبت میکرد
این وسط منم کم و بیش به حرفاشون گوش میدادم
به دم در دانشگاه که رسیدیم با گفتن یه تشکر ساده از ماشینش پیاده شدمبه این موضوع و به اون پسر خیلی کم فکر میکردم
وسطای تابستون بود که یه بار میخواستم برای کاری برم دانشگاه
تو دانشگاه ما کسی تابستونا کلاس نداشت
بهتره بگم اصلا کلاسی ارایه نمیشد اگر هم میشد خیلی کم و محدود بود و مربوط به رشته های دیگه بود نه رشته ی من
من اهل شرط کردن با خدا بودم
نمیدوم کارم درسته یا نه ولی اون روزا زیاد این کارو انجام میدادم.شاید هم از نظرخیلی ها این کارم مسخره باشه
ولی به شدت بهش اعتقاد داشتم
اون روز هم وقتی میخواستم برم دانشگاه به خدا گفتم خدایا اگه واقعا این وسط یه احساس درستی وجود داره امروز تو دانشگاه ببینمش
وقتی این شرطو با خدا کردم
ته دلم خندیدم که آخه وسط تابستون کی میاد دانشگاه؟؟؟؟؟؟
وقتی به دانشگاه رسیدم دانشگاه خلوت بود.از هم رشته ای های خودم دو سه نفری بیشتر تو دانشگاه نبودن
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دیدمش
اولش اصلا یادم نبود که چه شرطی با خدا کردم ولی بعد از یکی دو ساعت تو راه برگشت به خونه که بودم یادم افتاد
عجیبه!!!!!!
چرا من باید اصلا همچین شرطی را با خدا کنم؟
چرا باید اونو وسط تابستون تو دانشگاه ببینمش!!!
یعنی واقعا این وسط احساس درستی وجود داره؟
تابستون تموم شد
ترم 3 بودم و اونو کم وبیش تو دانشگاه میدیدم
اون روزا عروسی خواهرم بود و بیشتر ذهنم درگیر عروسی بود
بعد از عروسی خواهرم بیشتر بهش فکر میکردم
من و دوستام با چند تا از پسرای کلاس و پسرای ترم بالایی دور هم جمع میشدیم و اشکالات درسیمونو برطرف میکردیم
پسرای ترم بالایی هم خیلی بهمون کمک میکردن
من اون پسرو با همین پسرایی که تو اشکالات درسی به من و دوستام کمک میکردن دیده بودم
اونا با هم دوست بودن
دلم میخواست بیشتر با اون پسر آشنا بشم
شنیده بودم درسش هم خوبه
دوستام هم که از قضیه خبردار شده بودن
بهم پیشنهاد میدادن که به بهونه ی سوال درسی باهاش حرف بزنم
ولی هیچ وقت جور نشد! آخه اون همیشه با چند تا از دوستاش با هم بودن و من روم نمیشد برم و ازش سوال بپرسم اون هم که منو نمیشاخت
پس به قول خودمون هم ضایع بود هم تابلو!
این راه فایده ای نداشت!
به فکرم رسید که برای کلاس رفع اشکال درسی دعوتش کنم
برای اینکه نخوام دروغ بگم ودر ضمن کارم هم جلوی پسرایی که برای رفع اشکال میومدن تابلو نباشه پیش یکی از استادامون رفتم و ازش خواستم اسم چندتا از ترم بالایی ها که درسشون خوبه را بهم معرفی کنه میدونستم اسم اونو هم بهم میگه
اون هم اسم چندتا دختر رو گفت و فقط اسم یه پسر که اونم همون کسی بود که مدنظر من بود
به یکی از پسرای ترم بالایی که برای رفع اشکالاتمون میومد گفتم که فلان استاد فلان شخصو به ما معرفی کرده
مثل اینکه ایشون هم دوست شماست میشه بهشون بگید ایشون هم سر کلاس بیان؟
اون پسر هم از حرف من استقبال کرد و گفت باشه دوست خودمه بهش میگم
جلسه بعد که شد ازش پرسیدم به فلانی گفتین؟
قبول کردن که بیان؟
اون پسر هم گفت : نه ایشون بهم گفتن که مطالب سالهای قبل یادشون رفته و نمیان
یکی دیگه از پسرایی که میومد سر کلاس رفع اشکال و ظاهرا دل خوشی از اون پسر که مدنظر من بود نداشت گفت: ایشون دیگه آخرای درسشونه و وقتشونو برای این جور چیزا نمیذارن
این راه هم به نتیجه نرسید!
پسرایی که سر کلاس رفع اشکال میومدن یه سال از ما بزرگتر بودن ولی اون پسر ظاهرا ترم آخرش بود
یه روز تو دانشگاه بودم اسمشو تو برد به عنوان شاگرد اول دیدم
من درسم نسبتا خوب بود ولی ترم 1 و 2 رتبه نیاوردم
تصمیم گرفتم منم مثل اون رتبه بیارم
آخه اون با22 واحد درس شاگرد اول شده بود
وقتی به این فکر میکردم که اون دیگه سال آخرشه و ممکنه دیگه نبینمش هول برم میداشت
به دیدنش کم وبیش عادت کرده بودم
وقتایی که میدونستم کلاس داره دور و بر کلاسش وایمیسادم تا ببینمش
یه شب سرد منتظر بودم که کلاسش تموم بشه و ببینمش
داشتم تو سرما یخ میزدم .کلاسش خیلی طول کشید. وقتی کلاسش تموم شد دیدم داره وضو میگیره یه نیم ساعتی بود که اذان گفته بود
میشد نتیجه بگیرن که اهل نماز اول وقته
از یکی از دوستای ترم بالاییم در موردش پرسیدم گفت پسر خوبیه
یه ظاهر معمولی و ساده داشت
دخترا زیاد دور و برش بودن ولی رابطش با دخترا معمولی بود نه خشک ونه صمیمی
کم کم فهمیدم که خیلی روش حساب میکنن
پسر زرنگیه و میتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه
به همون نسبتی که شناخته بودمش برام ایده ال بود
کم کم به این فکر افتادم که براش یه نامه بنویسم و خودم پا پیش بذارم
یه روز که تو کتابخونه داشتم درس میخوندم یکی از دوستام یه کتاب فال حافظ اورد و منم برای نوشتن نامه نیت کردمو فال گرفتم
یادم نمیاد چه شعری اومد فقط یادمه که معنیش این بود که کاریو که تو فکرشی زودتر انجام بده داره دیر میشه...
از اون شب که فال گرفتم تصمیمم برای نوشتن نامه جدی شد
اون روزا تو فرجه ها بودیم
شبا که از کتابخونه برمیگشتم هر چی به ذهنم میرسید رو کاغذ مینوشتم
نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بنویسم
چند شبی مشغول نوشتن نامه بودم تا یه نامه ی نسبتا خوب از بین اون همه چک نویس در اومد
وقتی نامه تموم شد خیلی میترسیدم از عاقبت کار
از اینکه نکنه به رسوایی بکشه
تا حالا با قرآن استخاره نکرده بودم ولی اون روزا برای اینکه از خدا کمک بخوام به قران پناه بردم
تو فاصله ی یکی دو روز3بار استخاره کردم
آیه هایی که تو این 3بار استخاره اومد همش آیه هایی بود که از قدرت خدا حرف میزد و اینکه سرانجام همه ی کارها به دست خداست و اینکه ما انسانها هرچه کنیم باز هم عاقبت امور به دست اوست
وقتی این آیه ها میومد خیالم راحت میشد
دیگه ترسی نداشتم همه چیزو به خدا سپردم...موضوع را با یکی از دوستای صمیمیم به اسم مهناز که هم رشته ایم نبود ولی تو دانشگاه خودمون درس میخوند درمیون گذاشتم
بهم گفت با شناختی که ازت دارم مطمئنم بی دلیل و بی فکردست به این کار نزدی
ولی مطمئنی تصمیمت درسته؟
نمیخوا ی بیشتر فکر کنی؟
گفتم نه
تصمیممو گرفتم
میخوام تو نامه را به دستش برسونی
آخه من دو تا دوست صمیمی هم داشتم که هم رشته ایم بودن
اونا هم درجریان کارای من بودن
ولی از اونجایی که منودوست های صمیمی ام همیشه تو دانشگاه با هم بودیم و بچه ها ما رو به شکل سه نفری میشناختن نمیخواستم نامه را اونا به دستش برسونن
چون ریسک بود که نامه را کسی به دستش برسونه که همیشه با منه و ممکنه با شناختی که اون از واسطه یا همون نامه بر پیدا میکنه نسبت به دوستای صمیمی واسطه حساس بشه و به اونا شک کنه
و دوست صمیمی واسطه کسی جز من بود
ومن نمیخواستم در صورت جواب منفی اون شناخته بشم
وقتی در مورد نامه با دوستام حرف میزدم فکر نمیکردن تصمیمم جدی باشه
فکر میکردن حتی لحظه ی آخر هم که شده پشیمون میشم و این کارو نمیکنم
ولی من تصمیممو گرفته بودم
شنبه بود
رفته بودم کتابخونه دانشگاه
میدونستم که اون هم برای درس خوندن میاد دانشکاه
یه روز سرد وسط دیماه بود
مهناز قرار بود ساعت 2 بیاد کتابخونه
وقتی اومد با هم روی نیمکتای بیرون کتابخونه نشستیم
هوا خیلی سرد بود
داشتیم از سرما یخ میزدیم
یکی دو تا از پسرای کلاس اومدن از جلوی ما رد شدن
و مات و مبهوت به ما نگاه میکردن
که تو این سرما؟روی نیمکتا؟!!!!!
همیشه دور وبر ساعتای 2 و 3 که میشد از کتابخونه میومد بیرون
ولی اون روز خیلی طول کشید
نیومد
از اول صبح تو دلم دعا میکردم و با خدا شرط میکردم که خدایا اگه قراره نامه را به دستش برسونم و بعد اتفاق بدی مثل همون رسوایی برام پیش بیاد کاری کن که امروز نتونم نامه را به دستش برسوم
به قولی تو کارم چپ بیفته
ساعت از 3 هم گذشت
مهناز بهم گفت که دیگه نمیتونه بمونه و باید بره
بهش گفتم باشه طوری نیست برو شاید صلاحم نبود که نامه به دستش برسه
نامه را از دستش گرفتم و ازش خداحافظی کردم
چند قدمی که ازم دور شد دیدم دوستام بدو بدو از کتابخونه اومدن بیرون و گفتن چی شد؟
نامه را بهش دادین؟
گفتم نه ندیدیمش
گفتن اون که الان تو کتابخونس
داشت میومد بیرون
مهنازو صدا زدم و نامه را بهش دادم
مشخصاتو هم قبلا بهش داده بودم
گفتم داره از کتابخونه میاد بیرون
و خودم با عجله ازش دور شدم...
من ودوستام هرکدوم یه گوشه ای وایساده بودیمو داشتیم به مهناز نگاه میکردیم که چطور نامه را بهش میده
گفتگوی مهناز با اون کمتر از۱ دقیقه طول کشید و مهناز وقتی نامه را بهش داد ازش دور شد و رفت
داشتم بهش نگاه میکردم که قیافه ای تعجب زده داشت و با دوستش به سمت ماشینش میرفت
وقتی سوار ماشین شد و رفت من و دوستام به طرف هم رفتیم و هر سه تاییمون باورمون نمیشد که بالاخره نامه به دستش رسید!!!!!!!!
اون روزا مهناز هنوز موبایل نداشت و من نمیتونستم بهش زنگ بزنم و بببینم چی بینشون رد و بدل شده
مجبور بودم صبر کم تا شب که میره خونشون زنگش بزنم و ازش بپرسم
با دوستام روی نیمکتا نشستیم و شروع به تحلیل و تفسیر کردیم که چه اتفاقی میافته؟؟؟؟؟؟
بهشون گفتم شما توکتابخونه داشتید درس میخوندید چطور شد که یه دفعه اومدید بیرون؟
آخه کتابخونه دانشگاه 2 تا سالن مطالعه داشت که مخصوص دخترا و پسرا بود
و یه سالن نسبتا بزرگ اصلی که مخصوص امانات کتاب بود
دوستانم گفتن ما داشتیم تو سالن مطالعه درس میخوندیم که یه دفعه تصمیم گرفتیم بیاییم بیرون و بینیم شما چیکار کردین
وقتی از سالن مطالعه اومدیم بیرون اونو دیدیم که با دوستش وایسادن تو سالن
فکر کردیم نامه را بهش دادین
اومدیم بیرون کتابخونه که یه دفعه تو را دیدیم
شاید اگه دوستانم از سالن مطالعه بیرون نمیومدن و اونو نمیدیدن و به من خبر نمیدادن مهناز میرفت و من نمیتونستم نامه را بهش برسونم
آخه فاصله ی کتابخونه تا ماشین اون حدود 1 دقیقه بیشتر نبود و اگه دوستانم بهم خبر نداده بودن مهناز ازم دور میشد و من نمیتونستم در عرض 1 دقیقه خودمو به مهناز برسونم و بعد مهناز هم خودشو به اون برسونه
اون وقت دیگه شاید هیچ وقت نامه به دستش نمیرسید
چون من به خدا گفته بودم اگه صلاحم نیست تو کارم گره بنداز تا نامه امروز به دستش نرسه!!!!
ولی نامه به دستش رسید و من که یه چک نویس نامه دستم بود روی نیمکتا نشسته بودم و داشتم نامه ی خودمو میخوندم...
این یه قسمتایی از نامه اس:
هو المحبوب
میخواهم چیزی را بنویسم که مدتهاست برای نوشتنش فکر میکنم
میخواهم چیزی را بنویسم که از سر احساس نیست بلکه به حکم عقل است
من میدانم عقل عشق را نمیپسندد ولی من عاقلانه عاشق شده ام
آشنایی من با شما به یک خواب بر میگردد...
نمیدانستم این خواب را به پای تقدیر بگذارم و برایش فلسفه ببافم یا اینکه آن را صرفا اتفاقی بدانم که هیچ فلسفه ای ندارد!
من در زندگی باور کرده ام تقدیر چیزی است که من میخواهم!
تقدیر چیزی است که دستهای من میسازد!
پس خواب را نمیتوان تقدیر دانست!
ولی خواب این اتفاق ساده که هر شب میبینم مرا نسبت به آن چیزی که این بار دیده بودم کنجکاو کرد...
در این میان اتفاقی که نباید میفتاد افتاد...
هر کس در زندگی به دنبال ایده ال میرود
من نیز به دنبال ایده ال هستم و شما را به همان نسبتی که میشناسم ایده ال میبینم و به همان نسبتی که نمیشناسم در موردتان تردید دارم
من این نامه را مینویسم چون میخواهم تردید را از میان بردارم
چون گمان میکنم شما همان ایده الی هستید که برای به دست آوردنش میتوان غرور را شکست!
عرف را زیر پا گذاشت و سنت را نادیده گرفت!
همان ایده الی که به خاطرش میتوان خلاف قاعده حرکت کرد!
پیشنهاد من به شما آشنایی با همدیگر است
آشنایی برای زندگی ای که چند سال دیگر شکل بگیرد...
اگر جوابتان منفی بود دلیل قاطعانه بیاورید
دلیلی که منطق آن را بپذیرد و عشق در مقابلش سر تسلیم فرو آورد!
این جواب شما برای من آنقدر محترم است که به خودم اجازه نمیدهم که دوباره نامه ای بنویسم و خواسته ام را تکرار کنم...
در آخر حرفهایم را با جمله ای تمام میکنم که امیدوارم وقتی آن را میخوانید منصفانه تصمیم بگیرید:
در زندگی به دنبال کسی نباش که بتوانی با او زندگی کنی بلکه به دنبال کسی باش که بدون او نتوانی زندگی کنی!..با دوستام از روی نیمکتا بلند شدیم و به سمت کتابخونه رفتیم تا درس بخونیم
شب که رفتم خونه به مهناز زنگ زدم
گفتم چی بهت گفت؟
گفت خیلی تعجب کرد و گفت این چیه؟ از کیه؟
منم بهش گفتم من وظیفه دارم اینو به دست شما برسونم وقتی خودتون بخونیین متوجه میشین
3روز بهش فرصت داده بودم که فکراشو کنه و بهم جواب بده
قرار بود روز سه شنبه ساعت 5 تو کتابخونه جواب نامه را به مهناز بده
شنبه تموم شد
یکشنبه و دوشنبه هم رفت و من این چند روز با حواس نه چندان جمع درسامو میخوندم
سعی میکردم از فرجه ها استفاده کنم چون هفته ی دیگه امتحانا شروع میشد
میدونستم تو بد موقعیتی دارم بهش نامه میدم
ترم آخرش بود
گفتم اگه الان نامه را بهش ندم شاید دیگه بعد از امتحانا نبینمش
البته تو نامه این موضوع را گفته بودم و ازش معذرت خواهی کرده بودم که تو این شرایط دارم اقدام میکنم
سه شنبه رسید
ازصبح که از خواب بلند شدم استرس داشتم
تو خونه هوله میرفتم
تا وقت بگذره
ساعت 4 بود که رفتم دانشگاه
دوستم هم اومده بود رفتم تو کتابخونه پیشش
بعد از یه کم نشستن تصمیم گرفتیم بیاییم بیرون و یه چیزی از تریا بگیریم و بخوریم
دوستم بهم گفت؟به نظرت سر قرار میاد؟
گفتم: نمیدونم!هیچی نمیدونم !هیچ حدسی نمیتونم بزنم !
فقط اینکه اگه قرار باشه بهم جوابی بده بدترین حالت ممکنو در نظر گرفتم که تو یه کاغذ یه نه بزرگ بنویسه و به مهناز بده
رو نیمکتا نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم که یه دفعه دیدیم اونم با ماشین اومد
با دوستاش با هم بودن
اون و دوستاش هم رفتن تریا
چایی به دست از تریا اومد بیرون و به سمتش ماشینش رفت
من و مینا از روی نیمکتا بلند شدیم و داشتیم با فاصله ی نه چندان دور از کنارش رد میشدیم تا به سمت کتابخونه بریم
یه دفعهیکی از دوستام مثل برق گرفته ها گفت؟دیدی؟دیدی؟
گفتم چیو؟
گفت داشت به ساعتش نگاه میکرد!
ساعت 5 شد
مهناز رفت تا جواب نامه را ازش بگیره
چند لحظه بعد برگشت تو سالن مطالعه و بهم گفت میخواد ببینتت!
میخواد خودش باهات حرف بزنه
ضربان قلبم تند شده بود
بهش گفتم آخه جوابش چیه؟؟
چی میخواد بهم بگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهناز گفت اون فقط میخواد با خودت حرف بزنه
به من هیچی نگفت
به مهناز گفتم من روم نمیشه باهاش حرف بزنم!
مهناز گفت اتفاقا منم بهش گفتم دوست من به خاطر نجابت وشرم وحیاش خودش مستقیم نیومد بگه
حالا شما میخواین مستقیم با خودش حرف بزنین؟؟؟؟؟؟
اونم بهم جواب داد که بله کاملا از طرز نگارش نامشون معلوم بود که دختر با شرم و حیایین
ولی من میخوام با خودشون حرف بزنم
نمیدونستم چیکار کنم؟
زنگ زدم به دوستم و ازش مشورت خواستم
بهم گفت استرس نداشته باش
برو باهاش حرف بزن
مینا و مهناز هم همینو بهم گفتن
اون روز کتابخونه شلوغ بود و چندتا از دوستای اون هم تو سالن وایساده بودن
ترسیده بودم از اینکه مبادا به دوستاش گفته باشه
و اونا هم منتظر باشن ببینن کی بهش نامه داده
به مهناز گفتم برو بهش بگو بره بیرون از کتابخونه یه جای دیگه تا من بیام
مهناز هم رفت بهش گفت
ولی اون به مهناز گفت بهشون بگین بیان همین جا تو کتابخونه
مشکلی نیست
چند باری از سالن مطالعه رفتم بیرون تا برم باهاش حرف بزنم
ولی دور و برش شلوغ بود
ساعت 5:30 شد
از سالن مطالعه رفتم بیرون
کتابخونه خلوت شده بود
یه جا وایساده بود و داشت به چند تا عکس نگاه میکرد
رفتم روبه روش وایسادم
بهش سلام کردم و سرم پایین انداختم...
وقتی بهش سلام کردم
متوجه ی من شد
روشو به طرفم کرد و با گرمی جواب سلاممو داد
شروع به احوالپرسی کرد
همینطور که سرمو پایین انداخته بودم در جوابش فقط میگفتم
خیلی ممنون لطف دارید
بعد از احوالپرسی بهم گفت خب شروع کنید
سرمو بلند کردم
بهش نگاه کردم و گفتم
من که حرفامو زدم
شما بگین
شروع کرد
از خودش گفت
از اعتقاداتش
از توقعاتش
از خصوصیات اخلاقیش
از خانوادش
از این که میخواد همسرش چه خصوصیاتی داشته باشه
گفت به نماز و روزه شکی ندارم
به این اعتقاد دارم که اگه گناهی کنم خیلی زود تو همین دنیا چوبشو میخورم
گفت کوه رفتنو خیلی دوست دارم
دلم میخواد همسرم هم پایه باشه
برای طبیعت
برای کوه
برای مسافرت
برای زیر بارون رفتن
گفت نمیخوام همسرم از این دخترای تیتیش مامانی باشه که وقتی بهش میگم بیا بریم زیر بارون
بگه نه نمیام خیس میشم!!!!!!!
گفت دلم میخواد همسرم چادری باشه
برای چادر ارزش زیادی قائلم و اونو مقدس میدونم
مادر و خواهرام هم چادری هستن
گفت وضع مالی متوسطی داریم
بابام کارمند بازنشستس
نه اونقدر داریم که برای به دست اوردن پول به خودمون زحمت ندیم نه اونقدر نداریم که به نون شب محتاج باشیم
گفت خصوصیات اخلاقی عجیب و غریبی دارم
شایدهر کسی نتونه باهام زندگی کنه
از من پرسید
فامیلمو
از اینکه ترم چندمم؟
از نامه گفت
گفت که این چند روز چطور بهش گذشته
گفت اون روز که نامه را دوستتون بهم داد داشتم با دوستم میرفتم استخر
اونقدر ذهنم مشغول شد که تو استخر یادم میرفت دست و پا بزنم!!!!!!!!!!!!
گفت با دوستم شروع به تحلیل و تفسیر کردیم که کسی که این نامه را داده کی بوده؟؟؟
ترم چند بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت فهمیدم چون ترم قبل سر کلاس کنفرانس منو دیده پس ترم یکی نبوده
ترم 5 یا 7 هم نبوده
چون من با بچه های ترم 5 و 7 دائما کلاس دارم
وفهمیدم کسی که هم ترم یا همکلاسی دائم منه این نامه رانداده
گفت فهمیدم باید ترم 3 باشین
گفت خیالتون از بابت نامه راحت باشه
من به کسی حرفی نمیزنم
گفت من نامه را فقط برای یکی از دوستام که دانشجوی یه دانشگاه دیگس خوندم چون میخواستم باهاش مشورت کنم
این موضوع را هم فقط اون در جریانه
گفت اون دوستم هم که اون روز با من بود و با هم رفتیم استخر چیز زیادی نمیدونه
امروز هم میخواست با من بیاد کتابخونه ولی من یه جا دکش کردم!!!!!!!!
گفت دیشب هم که میخواستم بخوابم یه بار دیگه نامه را خوندم و خوابیدم
گفت ترم آخرم نیست و هنوز یه ترم دیگه کلاس دارم
وقتی این حرفارو ازش شنیدم
یه نفس راحت کشیدم
خیالم راحت شد که در موردش اشتباه نکردم و این موضوع تو دانشگاه پخش نمیشه
به روم نیاوردم ولی خیلی خوشحال شدم که هنوز فرصت دیدنشو دارم...مهدی رو به روم وایساده بود
یه شال گردن قهوه ای و یه اورکت مشکی پوشیده بود
خیلی ساده و صمیمی حرف میزد
بضی وقتا شوخی میکرد
بعضی وقتا تو حرفاش به تناسب از آیه های قرآن واز شعر کمک میگرفت:
فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره
خیر الامور اوسطها
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
هنوز باورم نمیشد روبه روش وایسادم
انگار تو خواب و خیال بودم
بیشتر شنونده بودم
واون بود که حرف میزد
یک ساعتی با هم حرف زدیم
تو این مدت یکی از پسرای همکلاسیم مدام از سالن مطالعه میومد بیرون
یه نگاه به ما میکرد
میرفت بیرون از کتابخونه
و بعد برمیگشت تو
اونقدر این حرکتو تکرار کرد که آخر سر مهدی گفت این همکلاسی شماست؟
گفتم آره
گفت فکر کنم بهمون شک کرده!!!!
مهدی با خیلی از پسرای همکلاسی من دوست بود
البته بیشتر از اینکه مهدی اونا را بشناسه اونا مهدی رو میشناختن
این پسر همکلاسی من هم که مدام میومد رد میشد جز یکی از همونا بود که مهدی زیاد اونو نمیشناخت ولی اون مهدی رو حسابی میشناخت
ساعت 6:30 بود که ازهم خداحافظی کردیم
به طرف سالن مطالعه رفتم
مهناز داشت از سالن میومد بیرون تا بره خونه
تا منو دید برگشت توسالن
وقتی رفتم تو سالن مینا هم اومد پیشم
هر دو تاشون هیجان زده گفتن چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم با هم حرف زدیم ولی به نتیجه ی خاصی نرسیدیم
با مهناز و مینا از کتابخونه اومدیم بیرون و با هم راهی خونه هامون شدیم
مسیرمون یکی بود
تو اتوبوس با هم حرف میزدیم و این موضوع را تحلیل و تفسیر میکردیم
ان دوستم هم بهم زنگ زد و پرسید چی شد
تو اتوبوس نمیتونستم زیاد بهش توضیح بدم که بینمون چه حرفایی رد و بدل شده
شب شده بود
و من با یه کوله بار از خاطره رسیدم خونه
سه شنبه 19 دی 1385
برای من یکی از هیجان انگیزترین روزای زندگیم بود...
چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه هم گذشت
این چند روز خیلی به حرفای مهدی فکر میکردم
از اینکه خیلی براش
نظرات شما عزیزان:
|